دانلود عکس چشم زیبا عسلی اشک آلود گریان دختر پسر برای پروفایل
در این مطلب
از سایت جسارت به دانلود عکس چشم زیبا عسلی اشک آلود گریان دختر پسر برای
پروفایل می پردازیم.امیدواریم این مطلب مورد توجه شما سروران گرامی قرار
گیرد
عکس چشم,عکس
چشم زیبا,عکس چشم زخم,عکس چشم نظر,عکس چشم گریان,عکس چشم عسلی,عکس چشم
مرد,عکس چشمه زمزم,عکس چشم اشک آلود,عکس چشمه اب زمزم,عکس چشم زیبای
دختر,عکس چشم زیبا برای پروفایل,عکس چشم زیبای زن,عکس چشم زیبا مرد,عکس چشم
زیبا دختر,عکس چشم زیبای گریان,عکس چشم زیبا عسلی,عکس چشم زیبای
مردانه,عکس چشم زیبا مشکی,عکس چشم زخمی,عکس سنگ چشم زخم,دانلود عکس چشم
زخم,عکس مهره چشم زخم,عکسهای چشم زخم,عکس دعای چشم زخم,عکس نوشته چشم
زخم,عکس برای چشم زخم,عکس از چشم زخم,عکس چشم نظر زیبا,عکس چشم نظری,عکس
چشم نظر طلا,عکس چشم نظر برای پروفایل,عکس چشم نظر خوشگل,عکس چشم نظر
ابی,عکسهای چشم نظر,عکس سنگ چشم نظر,عکس چشم گریان دختر,عکس چشم گریان
پسر,عکس چشم گریان با شعر,عکس چشم گریان مرد,عکس چشم گریان متحرک,عکس چشم
گریان عاشقانه,عکس چشم گریان عاشق,عکس چشم گریان بامتن,عکس چشم گریان برای
پروفایل,عکس چشم عسلی زیبا,عکس چشم عسلی ها,عکس چشم عسلی رنگ,عکس چشم عسلی
پسر,عکس چشم عسلی دختر,عکس چشم عسلی مرد,عکس چشم عسلی تیره,عکس چشم عسلی
گریان,عکس چشم عسلی برای پروفایل,عکس چشم مردانه,عکس چشم مردان,عکس چشم مرد
گریان,عکس چشم مرد زیبا,عکس چشم مرد عاشقانه,عکس مردمک چشم,عکس مردمک چشم
از نزدیک,عکس مردان چشم چران,عکس مردان چشم سبز,عکس از چشمه زمزم,عکسهای
چشمه زمزم,عکس چشمه ی زمزم,عکس چشم اشک آلود دختر,عکس چشمان اشک
آلود,تصاویر چشم اشک آلود,عکس چشم های اشک آلود,عکس از چشم اشک الود
بعدها تاریخ میگوید که چشمانت چه کرد؟
با منِ تنهاتر از ستار خانِ بی سپاه!
آسمان روی زمین بود و نمیـــدانستم
آبی چشم شما سر به هوا کرد مرا
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام
چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم ..
دلهای سنگ را به نگاهی طلا کنی
این کیمیاگری هنر چشمهای توست
چشمان تو غنائم جنگی ست بی گمان
با من کمی بجنگ که این هم غنیمت است
اشراق چشمان تو هنگامی که می تابد
دیوانه خواهد کرد حتی سهروردی را …
ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت
گسترده تر از فضای آزادی…
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم…
و از اشعاری که آمده اند…
و اشعاری که خواهند آمد…
چیزهای بسیاری در زندگی چشمگیرند
اما معدودی قلب شما را تسخیر خواهند کرد،
آنها را دنبال کنید.
دستم را
به زیبایی تو نزدیک می کنم
و خواب از سرم می پرد
حتما که نباید
فنجان را سر کشید
گاهی قهوه از چشم ها
در جان می چکد.
اجازه بده پنج دقیقه
فقط پنج دقیقه
سرم را روی شانهات بگذارم
چشمها را ببندم و
زمین از نو آرام شود
روی در روی و
نگه بر نگه و
چشم به چشم!
حرف ما و تو
چه محتاج زبانست امروز؟
آدم های اینجا
هیچکدام شبیه تو نیستند
دلتنگت که می شوم
چشم هایم را می بندم
باران را تجسّم می کنم
تو زلال مهربانی
مهربان زلالی …
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام
ای لبانـــم بــــوسه گاه بوسهات،
خیــره چشمانــم به راه بوسهات…!
آسمان
و هر چه آبیِ دیگر
اگر چشمان تو نیست
رنگ هدر رفته است
بر بوم روزهای حرام شده
چه رنگها که هدر رفتند
و تو نشدند.
همیشه چشمانت
دو چشمه اند در خواب هایم
و همین است که
صبح که شعرم بیدار می شود
می بینم بسترم
سرشار از گل عشق توست
و نم نم گیاه و سبزینه …
چونان به من نزدیکی
که اگر جایی نباشم، تو نیز نیستی
چونان نزدیکی
که دستهای تو بر شانهام
گویی دستهای مناند
و هنگام که تو چشم میبندی
منم که به خواب میروم!
من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم
برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر
نمیگویم به وصل خویش شادم گاه گاهی کن
بلاگردان چشمت کن مرا گاهی نگاهی کن.
می بارم
چشمانی کو که تو را ببینم
دهانی که تو را بخوانم
گوشی که تو را بشنوم
زن ،
مردی ثروتمند یا زیبا
یا حتی شاعر نمی خواهد
او مردی میخواهد
که چشمانش را بفهمد
آنگاه که اندوهگین شد
با دستش به
سینه اش اشاره کند
و بگوید:
اینجا سرزمین توست…
دیر شده، می دانم!
باید بیایم
باران را در چشم هایت بند بیاورم؛
به قلبت نفوذ کنم و
خاطره ی سالها تنهایی ات را پاک کنم!
پا مکِش از سرِ خاکم که پس از مردن هم
به رهت چشم امیدم نگران خواهد بود.
من با چشمان تو
اندوه آزادیِ هزار پرنده ی بی راه را
گریسته بودم
و تو
نمی دانستی…
چه خوش صید دلم کردی
بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را
از این خوشتر نمیگیرد
تو با یک چشم با خلق و، به دیگر چشم با مایی
بدین منظور گم کردن ، مشوّش ساز دل هایی
از من پرسید
حالا که عاشقش شدی
بگو ببینم چشمانش چه رنگی بود ؟
اما من رنگ چشمانش را نمیدانستم
من فقط عمق نگاهش را دیده بودم
عمق نگاهش عشق بود
او نگاه می کرد
من هم نگاه
او دور می شد
من ویران
باور کنید آدم ها
با چشم هایشان می میرند
می کشند
می روند
تا حالا او را ندیده ام
اما دوستش دارم
عشق تنها چیزیست
که نیاز به
چشم بینا و نابینا ندارد
چقدر
چشمهایم را
بالا بگیرم و اشک ها را برگردانم ؟
چشمهایت را می بوسم
می دانم
هیچ کس
هیچ گاه
در هیچ لحظه ای از آفرینش
آنچه را که من
در گرگ و میش نگاه تو دیدم
نخواهد دید
ای چشم تو چشم چشمه هر چشم همه
بی چشم تو نور نیست بر چشم همه
چشم همه را نظر بسوی تو بود
از چشم تو چشمه هاست در چشم همه
چشم من و چشم تو حریفند
ای چشم ز چشم تو چریده
چشم چپ خویشتن برآرم
تا چشم نبیندت بجز راست
از چشم عنایتم مینداز
کاول به تو چشم برگشودم
خاکساریم زما چشم مپوش
در خور چشم غباری داریم
چشم امید هر مسلمانی
پی آن چشم نامسلمان است
مردمت گر ز چشم خویش انداخت
مردم چشم عاشقانت جاست
انتظار قبول وحی خدا
چشم را چشم اعتبار کند
نرم نرمک سوی رخسارش نگر
چشم بگشا چشم خمارش نگر
هرگز نبود شکست کس مقصودم
آزرده نشد دلی ز من تا بودم
صد شکر که چشم عیب بینم کورست
شادم که حسود نیستم محسودم
رویت بینم چو چشم را باز کنم
تن دل شودم چو با تویی راز کنم
جز نام تو پاسخ ندهد هیچ کسی
هر جا که به نام خلق آواز کنم
عاشق شدن چه حال غریبی ست،خوب من!
لرزیدنِ نگاه و دل و دست و شانه هاست
بگذار
گلهای دامنت مستم کند
آبشار نگاهت، غرقم
و من
در نامت شنا کنم
سالها بعدِ رفتنت
هربار که از پنجره به کوچه نگاه می کنم
برایم دست تکان می دهی
با چمدانی که
همه چیز را بُرد
هزار عهد کردم که گرد عشق نگردم
همی برابرم آید خیال روی تو هر دم
نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت
که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم
به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم
گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم
بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم
هر آن کسم که نصیحت همی کند به صبوری
به هرزه باد هوا می دمد بر آهن سردم
به چشم های تو دانم که تا ز چشم برفتی
به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم
نه روز می بشمردم در انتظار جمالت
که روز هجر تو را خود ز عمر می نشمردم
چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد
به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم
من از کمند تو اول چو وحش می برمیدم
کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم
تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم
پاییز
نگاه خشکیده ی من بود
بر تنِ خسته ی کوچه
و عشق نافرجامی
که داشت کم کم غروب می کرد
بس که خون جگر از راه نظر بیرون شد
دل نمی باید ازین ورطه ره بیرون شد
ناوک چشم تو تا خون دلم ریخت ز چشم
در میان دل و چشم من آن دم خون شد
از تب هجر بمردیم به کنج غم و هیچ
کس نپرسید که آن خسته غمگین چون شد
تا چو ماه نو ازان مهر جدا افتادم
عمر من کم شد و مهر رخ او افزون شد
گر نه زنجیر دل از طره خوبان کردند
زلف لیلی ز چه رو سلسله مجنون شد
یار چون درج عقیقی به تبسم بگشاد
چشم خسرو چو صدف پر ز در مکنون شد
میراثدار نگاه تو
دل من است
و این دل
دوستت دارم را
روزی از لبان تو خواهد چید
من رویا دارم
رویای من بوسه ای ست
وقتِ خواب
و چشمانی که وقت بیداری نگاهم کند
بیا
ولی بی صدا، آرام
بنشین و نگاهم کن
که چطور با تو قدم می زنم!
کسی با سکوتش،
مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد
کسی با نگاهش،
مرا تا درندشت دریای خون برد
دست مرا بگیر که باغ نگاه تو
چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود
صبح
باور عشق است
در لبخند آسمانی تو
وقتی
چشم هایت را باز می کنی
و عطر نگاهت را
بر خورشید می پاشی
صبح
برکت چشمان توست
آنگاه که
انتظار حضورت
واژه واژه
درمن شعر می شود.
گاهی نگاهت
آنقدر نافذ است
که خودم را نه
دیوار پشت سرم را
در چشمت می بینم.
اگر می خواهی احساس مرا بدانی
به سایه ات نگاه کن
نزدیک به تو ام
حال که هرگز نمی توانم لمس ات کنم!
من از اتفاق های بین مان می ترسم!
همین چیزهایی که تو فکر می کنی بی اهمیت هستند
همین نگاه های سر سری تو، لعنتی!
اینها چیزهایی که هستند
که به راحتی می توانند من را عاشق کنند
باید به چشم هایم نگاه کنی
این شعرها
هرچقدر هم خوب باشند
نمی توانند دلتنگی ام را
بیان کنند..
چترهای کاغذی
زیر باران
دوام نمی آورند…!
چه دریاچه ای بود
نگاهت
و من نمی دانستم تا کجاها
همراه خنده ات
در آن پارو خواهم زد.
کوه
با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیر-اش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
نگاهت را گره بزن
به هر لحظه من
حس امنیت می گیرم
وقتی تو درگیر منی…
یک عمر روبروی هم بودیم و
بهم نمی رسیدیم!
اما نگاهمان عاشقانه در هم بود
ما دو شکوفه سیب بودیم..
کاش هیچ وقت
به رسیدن فکر نمی کردیم.
بارها گفتم به تو
چشم ها برای نگاه است
اما تو هر روز
با آنها حادثه می آفرینی!
آرامم !
هم جنس نگاهت ٬
هم رنگ دستهایت !
گاه سرخ و گاهی سبز
به بهانۀ دلتنگی
پرده های اتاق را کنار می زنم
تا باد،
از شمالی ترین نقطۀ مجهول زمین
عطر لب های تو را
سنجاق کند بر گونه هایم
نگاه کن!
ببین طعم تمشک چه کرده با نسیم!
نگاه کن چگونه می وزد در حریق بوسه ها
کدامین دست
مرا
به پهنای نگاهت
محکوم کرده است
که تمام نمی شوی..؟
همین دستهای توست
که وجود تنم را شهادت میدهد
عشق من!
گفته بودم بدون دستهات
نیست میشوم؟
نگاهم کن...
نگاهت!
نگاهت چه رنج عظیمی است،
وقتی به یادم میآورد
که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفتهام
آغوش ات
تنها سرزمین من شد،
نگران نباش
جیبم را از بوسه هایت پر کرده ام
دیگر برایم فرقی نمی کند
جهنم
بهشت
یا میدان جنگ
ناگهان چقدر زود دیر می شود !…
حرفهای ما هنوز ناتمام…
تا نگاه می کنی
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !
گاهی آنقدر شاعرم
که استعاره از درخت می شوم!
نگاه کن
گنجشک ها
به دست هایم اعتماد می کنند
سر بگذار بر درد بازوان من،
دست نگاهم را بگیر،
مرا دچار حادثهای کن که با عشق نسبت دارد،
من عجیب از روزگار رنجیده ام
تا به حال کسی
تو را با چشم هاش نفس کشیده؟
آنقدر نگاهت می کنم
که نفس هام
به شماره بیفتد
بانوی زیبای من!
جوری که از خودت فرار کنی
و جایی جز آغوش من
نداشته باشی.
به آتش نگاهش اعتماد نکن
لمس نکن
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند
چه کاری از من برمیآید؟
وقتی عشق
تمام خودش را
میریزد توی چشمهای تو و
نگاهام میکند
هر گوشــه یِ شهر را
که نگاه میکنی
دِلــی اُفتـاده
انگار ،
بازیِ مرگ آورِ باد
با موهایِ بـازِ تو
نمی خواهد
تمامی داشته باشد
نگاهت را
هنوز از روی عینکم
پاک نکرده ام
و ته کفش هایم
هنوز یک تکه از جنگل
حضور دارد!
من هنوز
خوابهای سفید
می بینم
و فکرهای کهنه ای دارم…
می دانم
اشتباه کردم
نباید عاشقت می شدم
نه کسی منتظر است نه کسی چشم به راه
نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه
بین عاشق شدن ومرگ مگر فرقی هست!
وقتی از عشق نصیبی نبری غیراز آه…
مدت هاست تنهایم
اما دلتنگ اغوشی نیستم!
خسته ام
ولی به تکیه گاهی نمی اندیشم
چشم هایم ترهستند و قرمز
ولی رازی ندارم!
چون مدت هاست
دیگر کسی را خیلی دوست ندارم…
گاهی نباید
مداد بود تاهر وقت خواستند با پاک کن پاکت کنند و آنطوری که می خواهند
بنویسند. یا خودکار باش و جبران ناپذیر بنویس، یا مدادتراش را بردار و
غرورت را تیز کن، تا برود چشم کسانی که قدرت را ندانستند
اگر با دلت
چیزی یا کسی را دوست داری
زیاد جدی نگیر
چون ارزشی ندارد!!
زیرا کار دل دوست داشتن است
همانند چشم ، که کارش دیدن است
اما
اگر روزی!
با عقلت کسی را دوست داشتی
اگرعقلت عاشق شد
بدان که چیزی را تجربه میکنی!
که اسمش عشق است …
مبرید نام عنبر بر زلف چون کمندش
مکنید یاد شکر برلعل همچو قندش
بدو چشم شوخ جادو بربود خوابم از چشم
مرساد چشم زخمی بدو چشم چشم بندش
نکنم خلاف رایش بجفا و جور دشمن
که محب دوست بیمی نبود ز هر گزندش
چو بدامنش غباری ز جهان نمی پسندم
چه پسندد از حسودم سخنان ناپسندش
به کمندش احتیاجی نبود بصید وحشی
که گرش بتیغ راند نکشد سر از کمندش
نه منم اسیر تنها بکمند یار زیبا
که بشهر اودرآمد که نگشت شهر بندش
مکنید عیب خواجو که اسیر و پای بندست
که اگر نمی کشندش به عتاب می کشندش
ای هزارت چشم در هر گوشه سرگردان چشم
آهوی چشم سیه مستان تو را قربان چشم
دردمند از درد چشمت چشم بیماران ولی
درد برچیدن ز چشمت جمله را درمان چشم
خورد تا چشم تو چشم ای نرگس باران اشگ
شوخ چشمان را براند نرگس از بستان چشم
تا دهد چشمم برای صحت چشمت زکوه
نور چشم من پر از در کرده ام دامان چشم
چشم بر چشم من سرگشته افکن تا تو را
بهر دفع چشم بد گردم بلاگردان چشم
چشم بر چشم از رقیب محتشم پوشان که هست
چشم بر چشم رقیب انداختن نقصان چشم
ای دوش ز دست ما رهیده
امشب نرهی به جان و دیده
در پنجه ماست دامن تو
ای دست در آستین کشیده
حیلت بگذار و آب و روغن
ماییم هریسه رسیده
چشم من و چشم تو حریفند
ای چشم ز چشم تو چریده
ای داده مرا شراب گلگون
گل از رخ زرد من دمیده
زلف چو رسن چو برفشاندی
از عشق چو چنبرم خمیده
رفتی و ز چشم من بریدی
خون آید لاشک از بریده
بر گرد خیال تو دوانیم
ای بر سر ما غمت دویده
بر روزن تو چرا نپرد
مرغی ز قفص به جان رهیده
خامش کردم که جمله عیبیم
ای با همه عیبمان خریده
چشمت دل پر ز تاب خواهد
مستست از آن کباب خواهد
کام دل من بجز لبت نیست
سرمست شراب ناب خواهد
از من همه رنگ زرد خواهی
آخر که زر از خراب خواهد!
چشم توام اشک جوید از چشم
مخمور مداوم آب خواهد
شد گریه و ناله مونس من
میخواره می و رباب خواهد
از روی تو دیده چون کند صبر
گازر همه آفتاب خواهد
از خواب نمی شکیبدت چشم
بیمار همیشه خواب خواهد
جان وصل تو بی رقیب جوید
دل روی تو بی نقاب خواهد
چون خاک درش مقام خواجوست
دوری ز وی از چه باب خواهد
ای روی تو چشمه خور چشم
ابروی تو طاق اخضر چشم
بالای بلند و چشم مستت
شمشاد روان و عبهر چشم
لعل تو شراب مجلس روح
روی تو چراغ منظر چشم
خاک قدم تو سرمه حور
لعل لبت آب کوثر چشم
پیکان غم تو ناوک دل
نوک مژه تو نشتر چشم
از غایت مهر گشته حیران
در پیکر تو دو پیکر چشم
لعل تو بهای جوهر جان
دندان تو عقد گوهر چشم
ابروت هلال ماه خوبی
رخسار تو مهر انور چشم
در ورطه خون فتاده ما را
دور از رخ تو شناور چشم
از شوق خط تو این مقله
در آب فکند دفتر چشم
تا بی تو بروی ما چه آید
زین مردمک بد اختر چشم
دریا شودم ز اشک خونین
هر لحظه سواد کشور چشم
از چشم شد آب روی خواجو
بر باد که خاک بر سر چشم
بوی گل و بانگ مرغ برخاست
هنگام نشاط و روز صحراست
فراش خزان ورق بیفشاند
نقاش صبا چمن بیاراست
ما را سر باغ و بوستان نیست
هر جا که تویی تفرج آن جاست
گویند نظر به روی خوبان
نهیست نه این نظر که ما راست
در روی تو سر صنع بی چون
چون آب در آبگینه پیداست
چشم چپ خویشتن برآرم
تا چشم نبیندت بجز راست
هر آدمیی که مهر مهرت
در وی نگرفت سنگ خاراست
روزی تر و خشک من بسوزد
آتش که به زیر دیگ سوداست
نالیدن بی حساب سعدی
گویند خلاف رای داناست
از ورطه ما خبر ندارد
آسوده که بر کنار دریاست
من با تو نه مرد پنجه بودم
افکندم و مردی آزمودم
دیدم دل خاص و عام بردی
من نیز دلاوری نمودم
در حلقه کارزارم انداخت
آن نیزه که حلقه می ربودم
انگشت نمای خلق بودم
و انگشت به هیچ برنسودم
عیب دگران نگویم این بار
کاندر حق خویشتن شنودم
گفتم که برآرم از تو فریاد
فریاد که نشنوی چه سودم
از چشم عنایتم مینداز
کاول به تو چشم برگشودم
گر سر برود فدای پایت
مرگ آمدنیست دیر و زودم
امروز چنانم از محبت
کآتش به فلک رسید و دودم
وان روز که سر برآرم از خاک
مشتاق تو همچنان که بودم
چند گویی ز چرخ و مکر و فنش
به خدای از کری کند سخنش
چیست چرخ و زمین فراز و مغاک
جامه سبز و دامنی پرخاک
شب صد چشم چیست محتالی
روز یک چشم چیست دجالی
زشت باشد به خاصه از ابدال
جز به عبرت نظاره دجال
روز و شب را به سوی زیرک و غمر
تحفه از وی غمست و غارت عمر
چست چنبر سپهر دهر افروز
رسن پیسه چیست جز شب و روز
در فگندت به چنبر گردن
بهر کشتن زمانه پیسه رسن
زده مار فلک ترا به ستیز
هست پیسه رسن ازو بگریز
در غم زر سرخ و سیم سره
سبلتت سبز گشت همچو تره
تره سبز و پر آب و رنگینست
سر کینش ز پای سرگینست
تحفه طور شراری داریم
نذر آیینه غباری داریم
گر چه در دست نداریم گلی
در جگر بوته خاری داریم
گو خزان صحن چمن پاک بروب
چون قدح لاله عذاری داریم
نو خطی در دل ما جا دارد
مصحف خط غباری داریم
صافدل با همه آفاقیم
دل خورشید شعاری داریم
گر چه در خرمن ما کاهی نیست
نفس برق سواری داریم
تیغ لب تشنه به خون گر داری
جان مشتاق نثاری داریم
شکر ظاهر بود از شکوه ما
گله شکر گزاری داریم
آه کز آینه رویان جهان
همچو سیماب قراری داریم
گل خمیازه ما رنگین است
چشم بر لاله عذاری داریم
دل گرداب بود ساحل ما
ما نه چون موج کناری داریم
خاکساریم زما چشم مپوش
در خور چشم غباری داریم
شربتی در دو لعل جانان است
که خیالش مفرح جان است
از پی قتل مردم دانا
تیغ در دست طفل نادان است
می توان یافتن ز زخم دلم
کاین جراحت نه کار پیکان است
قتل گاهی است کوی او کان جا
زخم بیداد و تیغ پنهان است
دلم از ناله شعله در خرمن
چشمم از گریه خانه ویران است
سر زلفی چگونه گردد جمع
که از آن مجمعی پریشان است
چشم امید هر مسلمانی
پی آن چشم نامسلمان است
گر تو درمان درد عشاقی
درد الحق که عین درمان است
منع زاری مکن فروغی را
که گلت را هزار دستان است
ای مرا دلبر و دل آرا تو
دل من کس ندارد الا تو
روز و شب از خدا همی طلبم
که به روز آورم شبی با تو
هدف تیر بی محابا من
مرهم زخم بی مدارا من
مردم مردمند جمله بتان
چشم من نور چشم آنها تو
از همه دلبران شکیبم اگر
بگذاری مرا شکیبا تو
دادم ای صبر گونه دل را
به جگر گوشه ای برون آ تو
زاهدا کافرم اگر بی عشق
بهره داری ز دین و دنیا تو
چند گوئی که عاشقی گنه است
این گنه بنده می کنم یا تو
محتشم بینی ار غزال مرا
سر چو مجنون نهی به صحرا تو
صوفیان آمدند از چپ و راست
در به در کو به کو که باده کجاست
در صوفی دل ست و کویش جان
باده صوفیان ز خم خداست
سر خم را گشاد ساقی و گفت
الصلا هر کسی که عاشق ماست
این چنین باده و چنین مستی
در همه مذهبی حلال و رواست
توبه بشکن که در چنین مجلس
از خطا توبه صد هزار خطاست
چون شکستی تو زاهدان را نیز
الصلا زن که روز روز صلاست
مردمت گر ز چشم خویش انداخت
مردم چشم عاشقانت جاست
گر برفت آب روی کمتر غم
جای عاشق برون آب و هواست
آشنایان اگر ز ما گشتند
غرقه را آشنا در آن دریاست
هر که بهر تو انتظار کند
بخت و اقبال را شکار کند
بهر باران چو کشت منتظر است
سینه را سبز و لاله زار کند
بهر خورشید کان چو منتظر است
سنگ را لعل آبدار کند
انتظار ادیم بهر سهیل
اندر او صد هزار کار کند
آهنی کانتظار صیقل کرد
روی را صاف و بی غبار کند
ز انتظار رسول تیغ علی
در غزا خویش ذوالفقار کند
انتظار جنین درون رحم
نطفه را شاه خوش عذار کند
انتظار حبوب زیر زمین
هر یکی دانه را هزار کند
آسیا آب را چو منتظر است
سنگ را چست و بی قرار کند
انتظار قبول وحی خدا
چشم را چشم اعتبار کند
انتظار نثار بحر کرم
سینه را درج در چو نار کند
شیره را انتظار در دل خم
بهر مغز شهان عقار کند
بی کنارست فضل منتظرش
رانده را لایق کنار کند
تا قیامت تمام هم نشود
شرح آن کانتظار یار کند
ز انتظارات شمس تبریزی
شمس و ناهید و مه دوار کند
نرم نرمک سوی رخسارش نگر
چشم بگشا چشم خمارش نگر
چون بخندد آن عقیق قیمتی
صد هزاران دل گرفتارش نگر
سر برآر از مستی و بیدار شو
کار و بار و بخت بیدارش نگر
اندرآ در باغ بی پایان دل
میوه شیرین بسیارش نگر
شاخه های سبز رقصانش ببین
لطف آن گل های بی خارش نگر
چند بینی صورت نقش جهان
بازگرد و سوی اسرارش نگر
حرص بین در طبع حیوان و نبات
بعد از آن سیری و ایثارش نگر
حرص و سیری صنعت عشقست و بس
گر ندیدی عشق را کارش نگر
گر ندیدی عشق رنگ آمیز را
رنگ روی عاشق زارش نگر
با چنین دشوار بازاری که اوست
با زر و بی زر خریدارش نگر
آمده ای بی گه خامش مشین
یک قدح مردفکن برگزین
آب روان داد ز چشمه حیات
تا بدمد سبزه ز آب و ز طین
آن می گلگون سوی گلشن کشان
تا بگزد لاله رخ یاسمین
راح نما روح مرا تا که روح
خندد و گوید سخنی خندمین
درکشد اندیشه گری دست خود
چونک برافشاند یار آستین
گردن غم را بزند تیغ می
کاین بکشد کان حلاوت ز کین
بام و در مجلس افغان کند
کاغتنموا الهوه یا شاربین
گوش گشا جانب حلقه کرام
چشم گشا روشنی چشم بین
سجده کند چین چو گشاید دو چشم
جعد تو را بیند پنجاه چین
خرمیش بر دل خرم زند
سوی امین آید روح الامین
مادر عشرت چو گشاید کنار
بازرهد جان ز بنات و بنین
بس کنم و رخت به ساقی دهم
وز کف او گیرم در ثمین
جان آمده در جهان ساده
وز مرکب تن شده پیاده
سیل آمد و درربود جان را
آن سیل ز بحرها زیاده
جان آب لطیف دیده خود را
در خویش دو چشم را گشاده
از خود شیرین چنانک شکر
وز خویش بجوش همچو باده
خلقان بنهاده چشم در جان
جان چشم به خویش درنهاده
خود را هم خویش سجده کرده
بی ساجد و مسجد و سجاده
هم بر لب خویش بوسه داده
کای شادی جان و جان شاده
هر چیز ز همدگر بزاید
ای جان تو ز هیچ کس نزاده
می راند سوی شهر تبریز
جان چون شتر و بدن قلاده
ماییم و دو چشم و جان خیره
بنگر تو به عاشقان خیره
تو چون مه و ما به گرد رویت
سرگشته چو آسمان خیره
عقل است شبان به گرد احوال
فریاد از این شبان خیره
در دیده هزار شمع رخشان
وین دیده چو شمعدان خیره
از شرق به غرب موج نور است
سر می کند از نهان خیره
بیرون ز جهان مرده شاهی است
وز عشق یکی جهان خیره
گویی که مرا از او نشان ده
خیره چه دهد نشان خیره
از چشم سیه سپید پرخون
کز چشم بود زبان خیره
در روی صلاح دین تو بنگر
تا دریابی بیان خیره
دل زودباورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو نیاز خود فزودی
بهم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه، ای چشم رهی
چو چشمت هرگزم چشمی به چشمم در نمی آید
به چشمانت که چشمم را بجز چشمت نمی آید
چو چشمت چشم آن دارد که ریزد خون چشم من
اگر چشمت به چشمانم زند چشمی بیاساید
هر آن چشمی که می بیند به غیر چشم او چشمی
چو چشمش چشم تو بیند ز چشمش چشمه بگشاید
به سوی چشم من چشمی، بکن ای نور چشم من
که تا چشمم ز چشمانت به چشمانی بیاساید
به وعده چشم تو گفته: که چشمم را به چشم آرد
به چشمت هم شتابی کن که چشمم چشم می باید
چه دانی حال چشم من چو چشمت نیست در چشمم؟
که چشمم در غم چشمت چه خون از چشم پالاید
اگر چشمت به چشم آرد به چشم خویش سلمان را
خوشا چشمی که پیش چشم تو جانا به چشم آید
آن زمانی را که چشم از چشم او مخمور بود
چون رسیدش چشم بد کز چشم ها مستور بود
شادی شب های ما کز مشک و عنبر پرده داشت
شادی آن صبح ها کز یار پرکافور بود
از فراز عرش و کرسی بانگ تحسین می رسید
تا به پشت گاو و ماهی از رخش پرنور بود
هر طرف از حسن از بدلیلیی کاسد شده
ذره ذره همچو مجنون عاشق مشهور بود
دل به پیش روی او چون بایزید اندر مزید
جان در آویزان ز زلفش شیوه منصور بود
شمع عشق افروز را یک بار دیگر اندرآر
کوری آن کس که او از عشرت ما دور بود
ساقیی با رطل آمد مر مرا از کار برد
تا ز مستی من ندانستم که رشک حور بود
نقش شمس الدین تبریزیست جان جان عشق
کاین به دفترهای عشق اندر ازل مسطور بود
عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
عاشقا در خویش بنگر سخره مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
من غلام آن گل بینا که فارغ باشد او
کان فلانم خار خواند وان فلانم یاسمین
دیده بگشا زین سپس با دیده مردم مرو
کان فلانت گبر گوید وان فلانت مرد دین
ای خدا داده تو را چشم بصیرت از کرم
کز خمارش سجده آرد شهپر روح الامین
چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگیر
چشم اول را مبند و چشم احول را مبین
عاشقان صورتی در صورتی افتاده اند
چون مگس کز شهد افتد در طغار دوغگین
شاد باش ای عشقباز ذوالجلال سرمدی
با چنان پرها چه غم باشد تو را از آب و طین
گر همی خواهی که جبریلت شود بنده برو
سجده ای کن پیش آدم زود ای دیو لعین
بادیه خون خوار اگر واقف شدی از کعبه ام
هر طرف گلشن نمودی هر طرف ماء معین
ای به نظاره بد و نیک کسان درمانده
چون بدین راضی شدی یارب تو را بادا معین
چون امانت های حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین
برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن
چه چشم داری ای چشم ما به تو روشن
پی رضای تو آدم گریست سیصد سال
که تا ز خنده وصلش گشاده گشت دهن
به قدر گریه بود خنده تو یقین می دان
جزای گریه ابر است خنده های چمن
اگر نه از نسب آدمی برو مگری
که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن
چو خود سپید ندیده ست روسیه شاد است
چو پور قیصر رومی تو راه زنگ بزن
بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی
که تازی است نه پالانی است و نی کودن
خصوص مرکب تازی که تو بر او باشی
نشسته ای شه هیجا و پهلوان زمن
چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر
که هست در صف هیجاش کر و فر وطن
چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد
که ای گزیده سرآخر تویی مخصص من
شوند آن همه تیرش چو چوب های نبات
همه حلاوت و لذت همه عطا و منن
خبر ندارد پالانیی از این لذت
سپر سلامت و محروم و بی بها و ثمن
ز گفت توبه کنم توبه سود نیست مرا
به پیش پنجه ات ای ارسلان توبه شکن
تو جان و جهانی کریما مرا
چه جان و جهان از کجا تا کجا
که جان خود چه باشد بر عاشقان
جهان خود چه باشد بر اولیا
نه بر پشت گاویست جمله زمین
که در مرغزار تو دارد چرا
در آن کاروانی که کل زمین
یکی گاوبارست و تو ره نما
در انبار فضل تو بس دانه هاست
که آن نشکند زیر هفت آسیا
تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم
زهی چشم بند و زهی سیمیا
تو را عالمی غیر هجده هزار
زهی کیمیا و زهی کبریا
یکی بیت دیگر بر این قافیه
بگویم بلی وام دارم تو را
که نگزارد این وام را جز فقیر
که فقرست دریای در وفا
غنی از بخیلی غنی مانده ست
فقیر از سخاوت فقیر از سخا
با وی از ایمان و کفر باخبری کافریست
آنک از او آگهست از همه عالم بریست
آه که چه بی بهره اند باخبران زانک هست
چهره او آفتاب طره او عنبریست
آه از آن موسیی کانک بدیدش دمی
گشته رمیده ز خلق بر مثل سامریست
بر عدد ریگ هست در هوسش کوه طور
بر عدد اختران ماه ورا مشتریست
چشم خلایق از او بسته شد از چشم بند
زانک مسلم شده چشم ورا ساحریست
اوست یکی کیمیا کز تبش فعل او
زرگر عشق ورا بر رخ من زرگریست
پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر
کآتش از لطف او روضه نیلوفریست
چون رخ گلزار او هست چراگاه روح
روح از آن لاله زار آه که چون پروریست
مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت
آن گهری را که بحر در نظرش سرسریست
نه فلک مر عاشقان را بنده باد
دولت این عاشقان پاینده باد
بوستان عاشقان سرسبز باد
آفتاب عاشقان تابنده باد
تا قیامت ساقی باقی عشق
جام بر کف سوی ما آینده باد
بلبل دل تا ابد سرمست باد
طوطی جان هم شکرخاینده باد
تا ابد پستان جان پرشیر باد
مادر دولت طرب زاینده باد
شیوه عاشق فریبی های یار
کم مباد و هر دم افزاینده باد
از پی لعلش گهربارست چشم
این گهر را لعلش استاینده باد
چشم ما بگشاد چشم مست او
طالبان را چشم بگشاینده باد
دل ز ما بربود حسن دلربا
چابک و صیاد و برباینده باد
مرغ جانم گر نپرد سوی عشق
پر و بال مرغ جان برکنده باد
عشق گریان بیندم خندان شود
ای جهان از خنده اش پرخنده باد
سنگ ها از شرم لعلش آب شد
شرم ها از شرم او شرمنده باد
من خموشم میوه نطق مرا
می بپالاید که پالاینده باد